ستارگان آسمان کهن پارس

وبلاگ رسمی شرکت کهن پارس - - اس ای کی پی - - مسئولیت محدود - - شماره ی ثبت ۴۶۸ ۳۰۲

ستارگان آسمان کهن پارس

وبلاگ رسمی شرکت کهن پارس - - اس ای کی پی - - مسئولیت محدود - - شماره ی ثبت ۴۶۸ ۳۰۲

روزگار فریبنده ایست نازنین ...

 

-  مرحوم چارلی چاپلین خطاب به دخترش:

 تا وقتی قلب عریان کسی را ندیدی

 بدن عریانت را نشانش نده .

 هیچ گاه چشمانت را برای کسی که

معنی نگاهت را نمی فهمد گریان مکن .

 قلبت را خالی نگه دار

 اگر هم روزی خواستی کسی را در قلبت

جای دهی سعی کن که فقط یک نفر باشد 

 به او بگو که تو را بیش تر از خودم و

کمتر از خدا دوست دارم

زیرا که به خدا اعتقاد دارم وبه تو نیاز دارم .


 

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و
اشک من تو را بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده ست
دلت را خار خار ناامیدی سخت آزرده ست
غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده ست
تو با خون و عرق، این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
تو با دست تهی با آن همه توفان بنیان کن در افتادی
تو را کوچیدن از این خاک دل برکندن از جان است
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالیهای پی در پی
تو را از نیمه ره برگشتن یاران
تو را تزویر غمخواران
ز پا افکند؛
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان در ستوه آورد
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است؛
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است؛
تو با چشمان غمباری که روزی چشمه جوشان شادی بود و
اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده است
خواهی رفت
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقی است می مانم
من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم
امید روشنایی گر چه در این تیرگیها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه، می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک
با دست تهی، گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت

                                                                                                    زنده یاد فریدون مشیری

رفتن همیشه رفتن

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم

      با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم


اندوه من انبوه تر از دامن الوند


بشکوه تر از کوه دماوند غرورم


یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است


تنها سر مویی ز سر موی تو دورم


ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش


تو قاف قرار من و من عین عبورم


بگذار به بالای بلند تو ببالم


کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم




عاشق به معشوق گفت: اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی

 اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.

معشوق لبخندی زد و گفت ممنونم


تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال معشوق خوب نبود

..نیاز فوری به قلب داشت..ازعاشق خبری نبود..

معشوق با خودش میگفت :

میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..

ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی...

شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم..

 آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.

به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟

دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.

شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!


معشوق نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد.

 

بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.

از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم

چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..

پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..

امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

معشوق نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..

اون قلبشو به معشوق داده بود..


آرام اسم عاشق را صدا کرد

 و قطره های اشک روی صورتش جاری شد

..و به خودش گفت

 چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم...


روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود

 و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد.

مرد نمازش را قطع کرد و داد زد:

 هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی؟

مجنون به خود آمد و گفت من که عاشق لیلی هستم و تو را ندیدم!

تو که عاشق خدای لیلی هستی

چگونه مرا دیدی؟