ستارگان آسمان کهن پارس

وبلاگ رسمی شرکت کهن پارس - - اس ای کی پی - - مسئولیت محدود - - شماره ی ثبت ۴۶۸ ۳۰۲

ستارگان آسمان کهن پارس

وبلاگ رسمی شرکت کهن پارس - - اس ای کی پی - - مسئولیت محدود - - شماره ی ثبت ۴۶۸ ۳۰۲

حکمت و اندیشه ...

-

 بازرگانی بود که چهار زن داشت. بازرگان به زن چهارم بیش تر از سه زن اول عشق می ورزید، از زن چهارمش به خوبی مواظبت می کرد و بهترین ها را برایش می خواست، زن سومش را نیز خیلی دوست داشت و به زن دومش هم علاقه مند بود ، او زن با فکری بود همواره شکیبایی

می کرد و در مواقع حساس هر موقع بازرگان با مشکلی مواجه می شد به زن دومش پناه

 می آورد. اما زن اول بازرگان بسیار با وفا بود و تلاش زیادی برای حفاظت از مال شوهرش انجام می داد به همین جهت بازرگان به او کم توجهی نمی کرد. روزی بازرگان در بستر بیماری افتاد و دریافت که به زودی می میرد. او در حالی که به زندگی مجلل خود می اندیشید، گفت: من امروز چهار زن دارم اما وقتی بمیرم تنها خواهم شد. چقدر بی پناه می شوم.بازرگان به زن چهارمش گفت: من به تو پیش از همه عشق می ورزیدم، بهترین لباسها را به تو هدیه می دادم و بیشتر از همه از تو مراقبت می کردم، اکنون که وقت رفتن است با من میایی و مرا همراهی میکنی؟ زن چهارم پاسخ داد: هرگز. او سپس از زن سومش پرسید و گفت: من در طول زندگی ام همواره تو را خیلی دوست داشته ام و اکنون که در حال مرگم ایا با من می آیی؟ زن سوم گفت: نه، زندگی در اینجا خیلی خوب است. قلب بازرگان شکست و رو به زن دومش کرد و به او گفت: من همیشه برای کمک به تو روی می آوردم و تو همیشه مرا کمک می کردی. اکنون که به تو احتیاج دارم به کمک می کنی و همراهم می آیی؟ زن دوم به او گفت: که این بار نمی توانم به تو کمکی بکنم، بیشترین کاری که می توانم بکنم  این که تو را به گور بسپارم. بازرگان ناامید از همه جا صدایی شنید که به اهستگی می گفت: من با تو به هر کجایی که بگویی می آیم و این صدای زن اول او بود. بازرگان رو به او کرد و گفت: باید آن زمان که می توانستم بیشتر از تو مراقبت می کردم.همه ما در زندگی چهار زن داریم: زن چهارم مانند جسم ما است، اصلا اهمیت برای او ندارد که چه قدر تلاش می کنیم تا جسم ما خوب به نظر آید و هنگامی که بمیریم ما را ترک می کند. زن سوم مانند شان و موقعیت و دار و ندار ما است و موقع مرگ ما را ترک می گوید. زن دوم خانواده و دوستان ما هستند و موقع مرگ بر سر مزار ما می آیند. ولی زن اول روح ما است چیزی که در هنگام لذتهای خود او را از یاد می بریم و به دنبال مادیات و ثروت هستیم.

--

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد.
پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از و خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند.

---

جلسه محاکمه عشق بود و قاضی محکمه، عقل بود. عشق محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود، یعنی فراموشی. قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند.
قلب شروع کرد به طرفداری از عشق: آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن اونو داشتی؟ آهای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی؟ و شما پاها که همیشه آماده رفتن به سویش بودید... حالا چرا اینچنین با او مخالفید؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند. تنها عقل و قلب در جلسه ماندند. عقل گفت: ای قلب!! دیدی همه از عشق بیزارند! ولی من متحیرم که با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده، چرا هنوز از او حمایت میکنی!؟
قلب نالید که: من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود. بدون او تنها تکه گوشتی هستم، که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند و فقط با عشق میتوانم یک قلب واقعی باشم. پس من همیشه از او حمایت خواهم کرد، حتی اگر نابود شوم...

----

مارک تواین : وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها میکند پرهایش سفید میماند، ولی قلبش سیاه میشود.

ویکتورهوگو : هرگز در میان موجودات مخلوقی که برای کبوتر شدن آفریده شده کرکس نمیشود. این خصلت در میان هیچ یک از مخلوقات نیست جز آدمیان.

ولتر (نویسنده فرانسوی) : شما ممکن است بتوانید گلی را زیر پا لگدمال کنید، اما محال است بتوانید عطر آنرا در فضا محو سازید.

-----

پرنده لب تنگ ماهی نشسته بود، به ماهی نگاه کرد و گفت: "سقف قفست شکسته، چرا پرواز نمی کنی؟"

------

پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم، تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی.
پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم. انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید. پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است. انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد، چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی.
پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است، اما اگر تمرین نکند فراموش می شود. پرنده این را گفت و پر زد.
انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : "یادت می آید ؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی؟ "
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آنوقت رو به خدا کرد و گریست....

-------

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:

فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود.
بعد پسر بچه اضافه کرد :متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!

--------

جان اولیور هانیز: مردم اشتباهات کوچک خود را روی هم می‌ریزند و از آن غولی می‌سازند که نامش تقدیر است.

هنری فورد: موانع آن چیزهای وحشتناکی هستند، که وقتی چشمتان را از هدف بر می دارید به نظر می رسند.

---------

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد